سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باکلک صبح بر ساحل قلم نقش دریا می زنم نقش فردا

اوقات شرعی
[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 16243

 
 
درباره خودم
باکلک صبح بر ساحل قلم نقش دریا می زنم نقش فردا
مهرداد
سلام ممنونم از اینکه به ساحل قلم من امدیدو فقط یک نکته در باره این وبلاگ این که هر کسی در وجودش یک دریایی داره و شایدهم یک اقیانوس ویا بزرگتر چه بدونه چه ندونه و وقتی به فرض یک من نوعی یک چیز می نویسه ازاون دریا نشآت میگیره دیگه !پس اون کاغذ یا صفحه ی اینترنتی ویا هر جای دیگه می شه ساحل اون حرفی که نوشته .که این حرف رو کسی تو اون دریا نمیتونست بخونه ولی در این ساحل که ساحل قلم نام میگیره میتونه بخونه ونظر بده پس این شماو این ساحل قلم وبعد تظرات شما!در ضمن سعی می کنم ان شاالله نوشتنم استمرار پیدا کنه برای اطلاعات بیشتر به مطلب من رو میشناسید؟در همین وبلاگ مراجعه کنید والسلام
 
 
موسیقی وبلاگ
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
فهرست موضوعی یادداشت ها

من کیستم؟منو میشناسید؟[3] . غم نامه ی نان![2] . راز رشید-سید حسن حسینی[2] . شعر[2] . غم نامه . اوح عطش -سهیل محمودی . جملات کوتاه وزیبا . مولانا . نی نامه ی قیصر .

 
 
آرشیو

بهار 1387
زمستان 1386

 
 
لینک دوستان

پایگاه اینترنتی1122
قیصر امین پور
معلم عزیزم دکتر صفره
استاد سید مهدی شجاعی
استاد شهاب مرادی
دوست عزیزم محسن کوهنوردوشاعر
زنده یاد سید حسن حسینی
علی رضا قزوه
دکتر محمدرضا ترکی
سهیل محمودی
افلاکیان خاک نشین

 
 
لوگوی دوستان


 
 
قیصر در خانه خدا!

سلام!

شب رحلت مرحوم قیصر _شادی روحش صلوات_بود داشتم از جایی بر می گشتم که از رادیو یک شعر فوق العاده زیبا ونو وبا دیدی جدید رو شنیدم و در آخر مجری گفت که این شعر ازقیصر امین پورهو من از همون موقع تا الان تیکه هایی از اون شعر رو که حفظ کرده بودم تکرار می کردم و هر سری که همون تیکه های اندک رو تکرار میکردم کلی عشق وحال می کردم!تا اینکه به وبلاگی سر زدم که این شعر را کامل نوشته بود ومن هم بدون فوت وقت این زیبا واره _ترکیب جدیده!_رو برای شما از همون وبلاگ به این آدرس نقل میکنم:

       پیش از اینها
پیش از اینها فکر می کردم خدا                 خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها                      خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور                    بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او                         هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان                          نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش               سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب                              برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از او آگاه نیست                         هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود                    از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین                خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود                           مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت                 مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا            از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست                 پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است       آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند                  تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند            کج نهادی پا، لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می کند                    در میان آتش، آبت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود                 خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم                  در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین                     بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا              در طنین خنده خشم خدا
نیت من، در نماز و در دعا                         ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود             مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه                     مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله                   سخت، مثل حل صدها مسأله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود                   مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر             راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا                        خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟              گفت: اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند           گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضوئی، دست و رویی تازه کرد              با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین             خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانه او بی ریاست                  فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است                 مثل نوری در دل آئینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی               نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست              حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است                مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد            قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست         قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم، این خداست              این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر                  از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد                 نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود                  چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا               دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد                   سفره دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد                    صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد   
چکه چکه مثل باران راز گفت                  با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد                 مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند               با الفبای سکوت، آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد                   با زبانی بی الفبا حرف زد   
می توان درباره هر چیز گفت                   می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا :                   «پیش از اینها فکر می کردم خدا ...»    
                                          قیصر امین پور



مهرداد(سه شنبه 86 بهمن 9 ساعت 6:45 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
نی نامه ی قیصر

سلام !هر چه این روزها رو به سوی روز انفجار عشق می رود غروب ها سنگین تر می شود واین شعر مرحوم قیصر-شادی روحش صلوات-تابان تر وروشن تر. واقعآ نمی دونم تو این شعر چه حسی داشته  ولی اینو می دونم که هر وقت می خونمش یه حس غریب به هم دست می ده و البته شیرین.شما هم بخونید تا احتمالآ به این بیماری شیرین مبتلا!شوید.

متن این شعر با عنوان* نی نامه*رو از وبلاگ روزانه نقل میکنم:

*نی نامه*

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

 

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی­نامه­ای دیگر سرودن

 

نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

 

نوای نی، نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش، نینوایی است

 

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گُل، بیماری سنگ

 

قلم، تصویر جانگاهی است از دل

عَلَم، تمثیل کوتاهی است از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

 

چه رفت آن روز در اندیشه نی

که اینسان شد پریشان بیشه نی؟

 

سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

 

پر از عشق نیستان سینه او

غم غربت، غم دیرینه او

 

غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

 

دلش را با غریبی، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است

 

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید، گه دال

 

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

 

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی، نوای عشق سر داد

 

به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند

 

سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

 

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

 

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر  سر اوست



مهرداد(پنج شنبه 86 دی 27 ساعت 6:40 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
اوج عطش-سهیل محمودی

سلام

و تسلیت به مناسبت عروج دو فرزانه ی درد آشنا وعالم که الحق والانصاف نادره ی دوران بودند و هدف والای آنان اعتلای اسلام عزیز بود که به شایستگی این کار را انجام دادند وجاودانه شدند من هم به عنوان کوچکترین عضو اسلام وتشیع فقدان این دو بزرگوار یکی آیت الله مجتهدی تهرانی و دیگری مجتهد و ادیب گرانقدر جناب استاد سید جعفر شهیدی-شادی روحشان صلوات_را به آنان که در  در راه اعتلای اسلام عزیز کوشش می کند  تسلیت می گویم و آرزوی علو درجات برای آنان دارم و امیدوارم که ما با دعا و طلب مغفرت برای آنان دوستی خود را با آنان ثابت کنیم و ان شا الله با صاحب این روزهای عاشقی که عمری در طلبش بودن محشور شوند.

حال برای این پست یک شعر زیبا از سهیل محمودی پیدا کردم که برای شما با رعایت امانت از پایگاه اینترنتی 1122نقل میکنم با نام اوح عطش:

اوج عطش

سهیل محمودی

 

تو با تنهاییت از خود فرا رفتی به تنهایی

ولی در خود  فرو ماندیم ما جمع تماشایی

 

تو در اندازه های ناگزیر ما نمی گنجی

تو را هم با تو می سنجیم در عزم و شکیبایی

 

از اول، آخر کرب و  بلایت را چنین دیدم

 تو و هفت آسمان غربت،  تو و یک دشت تنهایی

 

 

نوای گریه باران در این شب های بی پایان

به سوی توست با ما عاشقان گرم هم آوایی

 

از آن روزی که خونت بر زمین باریده، گردیده

تمام خاک لبریز از شقایق های صحرایی

 

کسی مثل تو ، لفظ عشق را معنا نخواهدکرد

کسی مثل تو، مثل تو، به این ایجاز و شیوایی

 

زلالی های یاران تو را تصویر از این بهتر

که جان دادند در اوج  عطش دل های دریایی

 

به جان تو، که از تو، غیر تو، هرگز نخواهم خواست

ولی دستی تهی دارم مگر بر من ببخشایی

 

 

منبع : کتاب "باکاروان شعر عاشورا"

گردآوردنده : مریم بختیاری ( همسر سهیل محمودی )

زیرنظر : سهیل محمودی ( سید حسن ثابت محمودی )



مهرداد(سه شنبه 86 دی 25 ساعت 10:57 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
گنجشک وجبرئیل و قمر بنی هاشم وسید حسن حسینی

سلام

این ایام به رنگ  عشق را به شما تسلیت میگم .به همین منظور یک شعر بسیار زیبا از مرحوم سید حسن حسینی-شادی روحش صلوات-از کتاب گنجشک و جبرئیل نقل میکنم و بخوانید و حظ ولذ بببرید:

*راز رشید*

به گونه ی ماه

نامت زبانزد آسمان ها بود

و پیمان برادریت

        با جبل نور

 چون آیه های جهاد

                     محکم

                              ***

تو آن راز رشیدی

که روزی فرات

           بر لبت آورد

و ساعتی بعد

در باران متواتر پولاد

بریده بریده

   افشا شدی

وباد

        تو را با مشام خیمه گاه

                               در میان نهاد

و انتظار در بهت کودکانه ی حرم

                              طولانی شد

تو آن راز رشیدی

 که روزی فرات

               بر لبت آورد

و کنار درک تو

           کوه از کمر شکست



مهرداد(پنج شنبه 86 دی 20 ساعت 2:55 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
من رو می شناسید؟

با سلام ونام خدایی که شور انداخت در جام رهایی

مثل اینکه طبقه سنت باید یک حسن مطلع برای وبلاگ داشته باشم یک معرفی نامه امامن میخوام سنت شکنی کنم حالا بیدید. انصاف دهید که کاره سختی است_از خودگفتن رو میگم-و اگر هم به من حق نمی دید باشه عیبی نداره لااقل می گم برای من سخته! واز سوی دیگر وقتی یک کس دیگری که هنرمنده وتونسته از خودش بگه وخیلی هم زیباگفته چرا از اون استفاده نکنم و تازه همان حرفهایی رو بگه که برام گفتنش سخته پس با این دلایل متقن حتمآ قانع شدین که چرا شعر پایین را میارم نه؟ همچنین هدف از اینکه مینویسم و وبلاگ داری می کنم این گفتنش سخت نیست ولی به دلیل دومی که در بالا اشاره شد-ر.ک بالا!_این را هم از دیگری اوردم-که البته این دیگری با با دیگری قبلی فرق داره!- وبرای زیباشدن این نوشتار و اینکه خداوند همواره به همه ی ما توجه خاص کنند نیایشی در انتهای این متن از دل من ولی باز هم از زبان دیگری اوردم که اگر مستجاب شود همهی مشکلات ما را حله!

حالا یکی یکی توجه بفرمایید:

اول اینکه من کیم از کجا اومدم وخیلی چیزای دیگه رو دکتر مظاهر مصفا خیلی ناز گفته که من متن این شعررا از این وبلاگ نقل میکنم:

     مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ                  جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ

     از شهر بی کرانه ی هرگز رسیده ام               تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ

     از کوره راه هرگز و هیچم مسافری                 در دست خون هرگز و در پای خار هیچ

    در دل امید سرد و به سر آرزوی خام               در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ

     در کام حرف بوک و به لب قصه ی مگر            بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ

     دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ              جویای نخل مردمی از جویبار هیچ

    دست از کنار شسته نشسته میان موج           پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ

    اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل         فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ

   خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال         در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ

   دیوانه ی خرد ور و فرزانه ی جهول                    عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ

   با عز اقتدار و به پا بند ذل و ضعف                     با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ

   هم خود کتاب عبرت و هم اعتبار جوی             از دفتر زمانه ی بی اعتبار هیچ

   چندی عبث نهاده قدم در ره خیال                     یک چند خیره کوفته سر بر جدار هیچ

  عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق            یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ

   قاف آرزوی باطلم از دشت پر غراب                 سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ

    نا آمده نتاجی ام از پشت هول و وهم            نا بافته نسیجی ام از پود و تار هیچ

   گم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشان           پیغام پر ز پوچ رسانم به یار      هیچ

   خاموش قصه گویم و گویای اخرسم                بی پای باد پویم   در رهگذار     هیچ

   گویایی سکوتم و بی تابی درنگ                   تمکین بی قراریم و بی قرار هیچ

   صراف سرنوشتم و سنجم بهای خاک          نقاد باد سنجم و گیرم عیار هیچ

   بیع و شرایی خونم و بیاع داغ و درد              بازارگان مرگم و گوهر شمار هیچ

   جنس همه زیانم و سودای هیچ سود          سودا گر خیالم و سرمایه دار هیچ

    سیم سپید سوخته ام در شرار پوچ             زر امید باخته ام در قمار هیچ     

    گنجینه ی دریغم و ویرانه ی فسوس            اندوهگین بیهده افسوس خوار هیچ

    آیای بی جوابم امای بی دلیل                      گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ

    نا پایدار کوهم و بر جای مانده سیل              گردون نورد گردم و گردون سپار هیچ

   گردنده روزگارم چرخنده آسمان                    لیل و نهار سازم و لیل و نهار هیچ

   پرگار سرنگونم و عمری به پای سر             برگرد خویش دور زده در مدار هیچ

  عزلت نشین خانه ی بی آسمانه ام            محنت گزین بی در و پیکر حصار هیچ

  سرمست هوشیاری و هشیار مستی ام    بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ

  اندیشه ی محالم و سودای باطلم               معنی تراز صورت و صورت نگار هیچ

  در وادی فریبم و لب تشنه ی سراب           در خانه ی دروغم و چشم انتظار هیچ

  آزاده ی اسیرم و گریان خنده روی               گریان ز چشم خنده برین روزگار هیچ

  بد نامی حیاتم و بر صفحه ی زمان              با خون خود نگاشته ام یادگار هیچ

  صلح آزمای جنگم و پیکار جوی صلح           بی هم نبرد هرگز و چابک سوارهیچ

   تیر هلاک یافته ام از شغاد کید                  خط امان گرفته ز اسفندیار هیچ

   بر دوش خویش کشته ی خود را گرفته ام   تا ظلم گاه معدلت از کار زار هیچ

  محکوم بی گناهم و معصوم بی پناه          مظلوم بی تظلم و مصلوب دار هیچ

  دردم از این که تافته ام از امید سرد           داغم از این که سوخته ام در شرار هیچ

  کس خواستار هرگز هرگز شنیده اید           یا هیچ دیده اید کسی دوستار هیچ

  آن هیچ کس که هرگز نشنیده ای منم      هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ

و دوم انکه چرا مینویسم رو مرحوم قیصر امین پور-شادی روحش صلوات-به زیبایی هر چه تمام تر بیان کرده که من این را در کتابچه ی پنچ شنبه های روزنامه ی همشهری دیم و از همان جا نقل میکنم:

نه از مهر و نه از کین مینویسم

نه از کفر و نه از دین مینویسم

دلم خون است می دانی برادر؟

دلم خون است از این مینویسم

و سوم و آخر انکه این نیایشی است از دکتر ضیا موحد که از کتاب مشتی نور سرد نقل میکینم:

خدایا

آسان بودن دشوار است

آسانم کن!

خداوندا کلام تو بودن دشوار است

بارانم کن!

خدایا

خداوندا

آن نیستم که بایدم

آنم کن!

آمبن زیبا بود؟با این شناسنامه تقلیدی احتمالآ با خیلی از شما برادر و هم ریشه بشم!

به هر حال منتظر نظرات شما هستم

یاعلی



مهرداد(چهارشنبه 86 دی 19 ساعت 9:3 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
<      1   2   3      

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نی شکسته
[عناوین آرشیوشده]
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved